001

ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب


گرچه هر لحظه تماشای تو شادم کرده است

دیدنت این‌ بار دل را خانه‌ ی غم کرده است

ای جوان ! گفتم عصای دست پیری ‌ام شوی

داغ تو پشت مرا مثل عصا خم کرده است

پای خود را می‌ کشی بر خاک اسماعیل من

تیغ امّا در تن تو کشف زمزم کرده است

عده‌ ای شمشیر ... بعضی تیر ... نیزه ... دشنه ... سنگ ...

هر کسی از کینه هر چه شد فراهم کرده است

آن‌ قَدَر بر پیکرت پیچیده ردّ زخم‌ ها

راه را گم ، چاره در این جمع در هم کرده است

زخم‌ هایت یک طرف ، زخم سر تو یک طرف

بغض نامت لشگری را " ابن ملجم " کرده است

تاب آوردم که بی ‌تاب از عطش رفتی ولی

طاقتم را خنده‌ ی بی‌ جان تو کم کرده است