001

ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب


آن گل که دین و مکتب از او آبرو گرفت

گل‌ های باغ عشق از او رنگ و بو گرفت

بهر نماز عشق به محراب معرفت

از چشمه‌ سار چشم تر خود وضو گرفت

وقتی که خواست جسم پدر را نهد به خاک

با اشک بوسه‌ ها ز رگ آن گلو گرفت

چون شمع سینه‌ سوخته‌ ای آب شد تنش

از بس که همچو فاطمه با گریه خو گرفت

رسوا نمود دشمن دین را به نزد خلق

با خطبه‌ ای که خواند توان از عدو گرفت

پیراهنی که فاطمه از مهر رشته بود

تا آن که دست خصم نماند از او گرفت

با یاد تشنگان لب آب خون گریست

هر که که دید آب و به دستش سبو گرفت

با کثرت گناه " وفائی " به اشک و آه

امید خود ز آیه‌ ی " لا تقنطوا " گرفت