004

ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب


گشود جانب دریا ، نگاه شعله‌ ورش را

همان نگاه که می‌ سوخت از درون ، جگرش را

به دور دست بیابان نگاه کرد ، چگونه

گرفته بود عطش ، خیمه‌ خیمه ، دور و برش را

و کوه ، یعنی این ـ آن‌ که ارث برده به دوران ـ

غرور مادری‌ اش را ، صلابت پدرش را

کدام کوه‌ گران راست ، تاب بستن راهش ؟

کدام جرأت یاغی‌ ست ، سد کند گذرش را ؟

کفی ز آب ، فراروی خود گرفت و فرو ریخت

کسی ندید در آن لحظه ، چشم‌ های ترش را

هنوز هم که هنوز ، آب ، مَهر حضرت زهرا

به صخره می‌ زند از داغ دوری تو ، سرش را

چه کرده‌ ای تو در این پهنه ی فرات ؟ که گویی

هنوز فاطمه فریاد می‌ زند ، پسرش را

گریست مشک به حالِ همایِ عشق ، دمی که

عمودها به زمین ریختند ، بال و پرش را

حسین بود ، که با قامتی خمیده می‌ آمد

شکسته بود غمِ بی‌ برادری ، کمرش را

عمود خیمه ی عباس را کشید ، که یعنی :

ز دست داده دگر آن امیرِ نامورش را