002

ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب


چشمم از اشک پر و مشک من از آب تهی‌ ست

جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهی‌ ست

گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش

پر ز خوناب بُوَد چشم من ، از آب تهی‌ ست

به روی اسب قیامم ، به روی خاک سجود

این نماز ره عشق است ز آداب تهی‌ ست

جان من می‌ بَرَد آبی که از این مشک چکد

کشتی‌ ام غرق در آبی که ز گرداب تهی‌ ست

هر چه بخت من سرگشته به خواب است ، حسین !

دیده ی اصغر لب‌ تشنه‌ ات از خواب تهی‌ ست

دست و مشک و عَلَمی لازمه ی هر سقاست

دست عباس تو از این همه اسباب تهی‌ ست

مشک هم اشک به بی‌ دستی من می‌ ریزد

بی‌ سبب نیست اگر مشک من از آب تهی‌ ست ...