003

ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب


ما را در آورده از پا ، این درد چشمْ انتظاری

تا کی جدایی و دوری ؟ تا کی دل و بی قراری ؟

این خانه ها بی حضورت ، زندان زجر و شکنجه ست 

شوقی به خواندن ندارد ، در این قفس ها ، قناری

ای عیدِ جمعه ، ز هجرت ، روز عزای عمومی

ای چشم ها در فراقت ، از اشک ، چون رودِ جاری

در بوته ی امتحانت ، مثل طلا ذوب گشتیم

ممنون ، دل سنگ ما را دادی چه نیکو عیاری

نه کوفی بی وفائیم ، نه اهل مکر و ریائیم

ما بنده ی تحت امریم ، تو صاحبُ الاختیاری

مالک نبودیم اگر نیست شور علی در سر ما

میثم نبودیم اگر نیست تقدیرمان سربداری

هر کس گدایت نباشد ، فقر و فلاکت سزاش است

در چشم ما گنج قارون ، بی توست عینِ نداری

از قول کعبه اجازه ست از تو بپرسم سوالی

کِی دست پُر مِهر خود را بر شانه ام می گذاری ؟