001

ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب


من را به جز خیالت فکری دگر نباشد

دردِ فراق ، شرحش این مختصر نباشد

صحن و سرایت آقا ، خواب از سرم ربوده

هر شب به جز حریمت فکری به سر نباشد

جا ماندم از زیارت ، در بین عاشقانت

از من که روسیاهم بیچاره تر نباشد

هر چند پر گناهم ، اما تویی پناهم

فرجام دوری از تو غیر از شرر نباشد

خورشید سائلت شد ، در عرش منزلت شد

همچون تو در سماوات دیگر قمر نباشد

بی مهر و بی ولایت ، در بندگیِ عارف

هر قدر هم بگردی ، غیر از ضرر نباشد

بر ما نظر بینداز ای صاحب کرامت

زیباتر از نگاهت بر ما نظر نباشد

با چشم خیس روضه ، از تو حرم بگیرم

درخواست ، وقتِ باران چون بی اثر نباشد

بر چله ی کمان ها چندین هزار تیر است

این رسم جنگ کردن با یک نفر نباشد

این " نیزه_ تیرِ " دشمن ، با چشم تو چه کرده ؟

بیرون کشیدن آن جز دردسر نباشد

از حال رفت خورشید ، وقتی عمود کوبید

رأسی شکسته چون تو شق القمر نباشد

با نیزه پیکرت را بدجور جا به جا کرد

جسمی شبیه جسمت زیر و زبر نباشد

در خیمه دختری گفت در گوش مادر خود :

تکلیف ما بگو چیست سقا اگر نباشد ؟

برخیز ای سپهدار ، ای میر و ای علمدار

بعد از تو بهر زینب دیگر سپر نباشد

یٰا حامِیَ الظُعَیْنة ، عَجّلْ عَلَیٰ سُکَیْنَة

برگرد تا رقیه بی هم سفر نباشد