ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چشمم از اشک پر و مشک من از آب تهی ست
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهی ست
گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش
پر ز خوناب بُوَد چشم من ، از آب تهی ست
به روی اسب قیامم ، به روی خاک سجود
این نماز ره عشق است ز آداب تهی ست
جان من می بَرَد آبی که از این مشک چکد
کشتی ام غرق در آبی که ز گرداب تهی ست
هر چه بخت من سرگشته به خواب است ، حسین !
دیده ی اصغر لب تشنه ات از خواب تهی ست
دست و مشک و عَلَمی لازمه ی هر سقاست
دست عباس تو از این همه اسباب تهی ست
مشک هم اشک به بی دستی من می ریزد
بی سبب نیست اگر مشک من از آب تهی ست ...