ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
فارغ از خود کی کند ساز پریشانی مرا
بس بود جمعیتم کز خویش می دانی مرا
شبنم صبحم ، خیالم ، خاطرم ، شوقم ، دلم
ارتباطی نیست هرگز با گران جانی مرا
در بساط وصل ؛ چشم و لب ندارند اختلاف
گر بگریانی دلم را ، یا بخندانی مرا
انتظاری مانده روی گونه ای پژمرده ام
می توان برداشت با بوسی به آسانی مرا
دختران شام می گردند همراه پدر
کاش می شد تا تو هم با خود بگردانی مرا
چند شب بی بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد
نیستی دختر ، مرنج از من ، نمی دانی مرا
خیزران از حرمتم برخاست اما بد نشست
کاشکی بابا نمی بردی به مهمانی مرا